جدول جو
جدول جو

معنی دوست گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

دوست گرفتن
(تَ چَ/ چِ کَ دَ)
برگزیدن و به دوستی خود درآوردن. دوستی و محبت کسی را به خویش جلب کردن: فلانی باآب حمام دوست می گیرد. (یادداشت مؤلف) :
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس.
سعدی.
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی.
سعدی.
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی.
سعدی.
- امثال:
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده.
اوحدی (از امثال و حکم).
، دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. (از یادداشت مؤلف). عشق ورزیدن:
گرم دشمن شوی یا دوست گیری
نخواهم دست از دامن گسستن.
سعدی.
به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی) : اطباء، دوست گرفتن کسی را. (منتهی الارب).
- دوست گرفتن چیزی را، علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف).
، دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. (یادداشت مؤلف).
- به دوست گرفتن، دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن:
کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صورت گرفتن
تصویر صورت گرفتن
کنایه از انجام یافتن کاری یا معامله ای
فرهنگ فارسی عمید
(شِ چَ / چِ وَ دَ)
گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او، متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او:
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل.
سعدی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی.
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست.
سعدی.
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
- دست کسی را بدست گرفتن، با او دست دادن. دست در دست کسی نهادن به نشانۀ ملاطفت یا پیمان:
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست.
فردوسی.
- ، پیمان بستن.
، مطلق مدد و یاری کردن:
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی.
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت.
حسین ثنائی (از آنندراج).
، گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانۀ توافق و تراضی و قبول: بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534).
- بدست گرفتن، در عهد گرفتن. تصدی کردن. متعهد شدن. در قبضۀ اقتدار و اختیار آوردن: بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام (مسعود) بر آن، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
، فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را:
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت.
نظام دست غیب (از آنندراج).
گردید تیر غمزۀ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت.
میلی (از آنندراج).
- دست گرفتن برای کسی، فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن. کرده یا گفتۀ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن. گفته یا کردۀ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن. لغزش یا خطای کسی را مایۀ استهزاء او ساختن. اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
، دستگیری کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای.
فردوسی.
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی.
فردوسی.
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
فردوسی.
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
فردوسی.
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
اسدی.
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل.
ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
ناصرخسرو.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی.
ناصرخسرو.
رکیک اندیشه را... فصاحت... دست نگیرد. (کلیله و دمنه).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
انوری.
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری.
نظامی.
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
نظامی.
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم.
نظامی.
زآفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
نظامی.
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی.
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
سعدی.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی.
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
سعدی.
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی.
سعدی.
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سعدی.
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم.
سعدی.
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی.
، اعانت کردن. مدد مالی دادن:
در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم.
سعدی.
، منع کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 346). منع کردن و بازداشتن از کاری. (آنندراج). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری:
بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
خواجه آصفی (از آنندراج).
، دست بریدن. بریدن دست. قطع کردن ید:
کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است.
مخلص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گُ تَ)
از اقلام اثاثه واشیاء صورت تهیه کردن. ریز آنرا در ورقه ای نوشتن.
- صورت گرفتن کاری یا معامله ای، انجام یافتن آن. خاتمه یافتن.
رجوع به صورت برداشتن وصورت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
ضعیف شدن. از تن خرد شدن:
پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست.
ناصرخسرو.
شکر است آب نعمت و نعمت نهال اوست
بی آب خوش نهال نگیرد مگرکه کاست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرادف بوسه خوردن. (مجموعۀ مترادفات ص 66). کسی را بوسیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن
به برگرفتن مهر گلابدان ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ لَ مَ دَ)
در انتظار چیزی یا کاری به صف ایستادن
لغت نامه دهخدا
(وُ)
پوست کندن
لغت نامه دهخدا
بریدن دست، منع کردن باز داشتن از کاری، مدد کردن یاری کردن، مسخره کردن استهزاء نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاست گرفتن
تصویر کاست گرفتن
خرد شدن ضعیف گشتن: (پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسه گرفتن
تصویر بوسه گرفتن
کسی را بوسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوست گرفتن
تصویر پوست گرفتن
پوست کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
منع کردن، مدد کردن، پیمان بستن، مسخره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
يدًا بيد
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
Hand, Handle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
prendre, manipuler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
nehmen, handhaben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
kuchukua, kushughulikia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
брать , управлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
لینا , قابو پانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
নেওয়া , পরিচালনা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
잡다 , 다루다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
almak, kullanmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
брати , керувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
持つ , 扱う
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
לקחת , לטפל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
लेना , संभालना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
ถือ , จัดการ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
nemen, hanteren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
tomar, manejar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
prendere, maneggiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
pegar, manusear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
拿 , 处理
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
brać, obsługiwać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
mengambil, menangani
دیکشنری فارسی به اندونزیایی